وقتی تابوت را باز کردم، دیدم که شهید دست بر سینه دارد و با حالت تبسم، لبخند می زند. شب، شهید بزرگوار را در خواب دیدم که گفت: «می دانی چرا لبخند زدم؟
در سال 1341 هجری شمسی و در شهر مذهبي و شهيد پرور بابل، فرزندی از خانواده ای کشاورز چشم به جهان گشود که نام او را "محمد زمان" نهادند.
"محمد زمان" از همان كودكي، دستانش به كار و زحمت آبديده گشت. همراه با کار کشاورزی، تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را به سر برد و راهي دبيرستان شد و موفق به اخذ مدرک ديپلم گشت. در كنكور تجربي شركت كرد و در رشته پزشكي قبول شد.
دل و عقلش، در زد و خورد بودند؛ يكي به رفتن به دانشگاه تشويقش مينمود و ديگري كوي عاشقان عارف، حوزه و نوكري امام زمان (عج) را دورنمايي زيبا، به او نشان ميداد. منصبي كه به آقايي عالم برتري داشت و محمد زمان، اين جوان پاك مازني در نجواي عاشقانهاش چنين ميسرود: همه شب در آستانت شده كار من گدايي به خدا كه اين گدايي ندهم به پادشاهي
محمدزمان، در نهایت حوزه را برگزيد و مدال نوكري آن امام همام را بر گردن آويخت، نزد حضرت آيت الله ايازي (رحمه الله عليه) رفت و به تحصيل در مكتب ناب جعفري مشغول گشت. در و ديوار مدرسه رستمكلا، خلسههاي جاودانه شبهاي حضور محمد زمان را از ياد نخواهد برد. شهيد وليپور در اندك مدتي نردبان ترقي را طي نمود و در علم و عمل به مدارج بالا رسيد به گونهاي كه آيت الله ايازي به آينده علمي وي بسيار اميد داشت و آيندهاي پر فروغ را سرانجام وي خواند. محمد در دوران تحصيل،همچون ديگر طلاب خطّه علویان از جبهه و دفاع از ميهن غافل نبود. او پرورده مكتب ناب امام صادق (عليه السلام) بود و مردانگي را نزد شيرمرد عرصة عرفان و عمل، آيت الله ايازي آموخته بود. به جبهه رفت و زيباترين غزلهاي حضور را به نظاره نشست. محمد زمان به راستي عارف حقيقي و شيداي حضرت دوست بود. دست نوشتههايي چند از مناجات عارفانه وي به روشني گواه اين مدعاست:
«شهادت، زيباترين واژه دفترچه زندگاني زمين است. هر از چند گاهي، چند برگي از دفتر زمين، به نام بلند شهيد، رنگ خون ميگيرد و باز شرف و عزت زمينيان هابيل تبار در سرشك حسرت ملائك، راز پس پردهاي را مي گشايد. قلم بر آن است تا اين بار به روزهاي خاكي، افلاكي ديگري نظاره افكند و در چينشي از جنس نور، فانوسي رهگشا براي ما كشتي شكستگان درياي غفلت بسازد.»
و سرانجام، زندگاني خاكي شهيد وليپور در 23/3/67 در عمليات «كربلاي 10» به سرانجام خونين خود رسيد و او با اصابت تركشي به كمر در شلمچه، بال در بال ملائك گشود.
خاطره ای ناب* از دوست و داماد شهید:
دوست صمیمی و داماد شهید محمد زمان ولی پور تعریف می کند: فرمانده سپاه بابل به من خبر داد که برادر همسر شما شهید شدند و این در حالی بود که بیست روز از ازدواج ما می گذشت.
به بیمارستان شهید یحیی نژاد رفتم، رئیس بیمارستان مانع شد. گفت: شما تحمل نداری.
....وقتی تابوت را باز کردم، دیدم که شهید دست بر سینه دارد و با حالت تبسم، لبخند می زند.
تعجب کردم که دست بر سینه، چرا لبخند می زند؟
شب شهید بزرگوار را در خواب دیدم که گفت:
«می دانی چرا لبخند زدم؟ بخاطر آنکه حضرت سیدالشهدا (ع) را دیدم و گفتم: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)، او را در بغل گرفتم و لبخند زدم.»/دیار رنج